سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی یعنی چی؟

چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم،
چقدر چهره های زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم،
چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم،
هرگز دیگر به یادم نیامد و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که تا همیشه خودم را نبخشم.
زندگی یعنی چه؟
همیشه نصفه نیمه، همیشه ناتمام، همیشه ناگهان جایی قطع می شدم ...

تماماً مخصوص
#عباس_معروفی

زندگی یعنی چی؟+عباس معروفی+سید حمید موسوی فرد+مجله ماشینها


داستان کوتاه،شاپرک ها

" شاپرکها در برابر باد می رقصند "

نمی دانم چرا دست از بعضی کارهایی که دیگر برایم عادت شده بود بر نمی داشتم .
اینکه در هرجا و مکان مطالب نوشتاری ام را از کیف یا جیب پیراهن بیرون آورده از کمترین فرصت برای خواندن استفاده می کردم .
 مثل همین الان که بر روی سکوی سنگی کنار شط  زیر درختانی که سایه خود را همانند چتر بر روی زمین گسترانده بودند نشسته ام .
داشتم سطرهای آخر پاراگراف ، ایمیلی را که توسط دوستی به " in box " فرستاده شده بود و اصطلاح نصیحت نامه را شامل می شد می خواندم .
 او نوشته بود : ....
سید جان ،  تو برو زندگی ات را بکن .
 دلت برای خودت بسوزد و آینده ات .
 دیگران سودش را می برند و تو غصه اش را می خوری !
خوش ندارم از من دلگیر شوی ،
و گر نه " خرمشهر " را کی داده کی گرفته  !
.....
یکی خم شده بود و با کنجکاوی نوشته های من را با دقت تمام و مو به مو می خواند .
فکر کردم خود درونم است که با من هم خوانی می کند .
 اما وقتی نفسهای گرمش را احساس کردم و موهای بلندش بر روی دیده گانم افتاد !
تازه متوجه حضورش شدم .
دختری با قد متوسط  ، حدودا سی و اندی سال که از ظاهرش جسارت و بی باکی نمایان بود .
در این اندیشه بودم که کیست ، یا چه نسبتی با من
دارد ، که این گونه به من چسبیده است ؟ مگر می شود چایی نخورده پسر خاله شده باشیم ؟
که او خود به زبان آمده و من از صراحت کلامش متوجه شدم  باید دانشجو باشد .
او فقط دو کلمه گفت : انرژی تان را هدر ندهید .
خرداد سالی یکبار است و از الان تا روز سوم خرداد هم وقت بسیار !
سپس راهش را گرفت و رفت .
من که مبهوت زیبایی و برق چشمانش شده بودم گفتم : اما سوم خردادی وجود ندارد .
ایستاد .
سر برگرداند .
 و شگفت زده از اعماق وجودش طوری آه کشید که نفسم بند آمد .
برای اینکه نفسی تازه کرده باشم ، گفتم : حماسه سوم خرداد را بار دیگر باید از نو ساخت .
باید با آن و خاطراتش زندگی کرد ، نفس کشید .
نویسنده :#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/مهر/95
06/October/2016

داستان کوتاه : شاپرک ها